گردش سال و ماه و روز و گذر عمر و رفتن ایام، مرا باز هم به آستانه ی «ماه تو» کشاند. به بارگاه رفیع و بی انتهایی که جز خیر و نیکی از آن انتظار نمی رود و جز برکت، پایانی ندارد.
مثل همیشه که بنده نوازی کرده ای، باز هم دست دل لرزان را گرفتی و به کوی خویش کشاندی؛ تا در باران پیوسته ی رحمت واسعه ات غرقش کنی و نشانش دهی که تمام خیر دو عالم را در لحظه لحظه ی این ماه برایش نهفته ای...
و باز مثل همیشه، من هم تمام دارایی «نداشته» ام را با همان چشمان بارانی امیدوار به درگاهت می آورم و ملتمسانه به دامانت می آویزم و تمام دل را به تو می سپارم و نجات از آتش مهیب و سوزنده ی غفلت و نسیان خویش را از تو می خواهم...
آگاهم کن...